خاطرات یک سمپادی
مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه.
یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه...
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه.
مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم.
راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟
یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟
راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!
نظرات شما عزیزان:
جالب بودند.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
tags:
شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, | 21:34 | فرناز جونی | 3 Ɔσммɛитƨ
